عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۶۳

۱

در ازل رفتم به سیر کعبه و یاری نبود

آمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبود

۲

کفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیک

صلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبود

۳

در سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گان

از مصلای ریا بر دوش کس باری نبود

۴

سیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرس

هیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبود

۵

باز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجاز

مشت زاغی آشنایان بود، جز خاری نبود

۶

در تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمع

دیده ها بگشوده و محروم دیداری نبود

۷

بر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغان

اولین جوش خم می بود و هشیاری نبود

۸

از لب هر ذره ام خون اناالحق می چکد

طعنه ی نامحرم و اندیشه ی داری نبود

۹

عشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویش

بود بیماری ولی مجنون بیماری نبود

۱۰

عشق اگر غم داد، جان و دل ستد، عیبی مکن

تیغ اول بود آشوب خریداری نبود

۱۱

همچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریش

راست گویم خون دل بودست، خونخواری نبود

۱۲

داستان هستی عرفی و دعوی های او

این زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود

تصاویر و صوت

کلیات عرفی شیرازی ـ ج ۱ (غزلیات) بر اساس نسخه‌های ابوالقاسم سراجا اصفهانی و محمدصادق ناظم تبریزی به کوشش و تصحیح پرفسور محمدولی الحق انصاری - جمال الدین محمد عرفی شیرازی - تصویر ۴۶۲

نظرات

user_image
رسته
۱۳۹۱/۰۲/۱۵ - ۲۱:۲۱:۲۴
متن کامل غزل ار روی نسخۀ پرفسور محمد ولی الحق انصاریدر ازل رفتم به سیر کعبه، دیّاری نبودآمدم در دیر، راهب بود و بیکاری نبودکفر و دین و کعبه و دیر از ازل بودند، لیکصلح و جنگی بر سر تسبیح و زناری نبوددر سبک روحی مثل بودند طاعت پیشه گاناز مصلای ریا بر دوش کس باری نبودسیر کوی زاهدان کردم، چه ها دیدم، مپرسهیچ سر بی کوبش سنگی و دیواری نبودباز کردم دیده را دزدیده بر باغ مجازمشت زاغی بود و دستانی و جز خاری نبوددر تماشاگاه حسن، اهل نظر بودند جمعدیده ها بگشوده و محروم دیداری نبودبر سر خم رفتم و زاهل خرابات مغاناولین جوش خم می بود و هشیاری نبوددشته می خایید شریان وفاداران، ولیالامانی برنیامد، بانگ زنهاری نبوداز لب هر ذره ام خون اناالحق می چکدطعنۀ نامحرم و اندیشۀ داری نبودعشق بود، اما دل خود می گزید و جان خویشبود بیماری ولی ممنون تیماری نبودعشق اگر غم داد و جان و دل ستد، عیبش مکنبیع اول بود و آشوب خریداری نبودنیک سنجیدم در میزان وحدت، حسن و عشقبود فرقی در میان و لیک بسیاری نبودهمچو لذت در شدم در ریشه ی دل های ریشراست گویم چون دل من چاشنی زاری نبودداستان هستی عرفی و دعوی های اواین زمان گویا برآمد، در ازل باری نبود