
عرفی
غزل شمارهٔ ۱۷
۱
شب تا سحر کنم عجز، تا بوسم آستان را
آخر سپارشی کن، بی درد پاسبان را
۲
کین را به مهر مفروش ای عشق دوست دشمن
زین بهترک فرا گیر یاران خرده دان را
۳
تا کی فروشم آخر بی سود گوهر مهر
هر چند گفته باشم من دوستم زیان را
۴
من بلبل بهشتم اما درین گلستان
در روز بد نهادم بنیاد آشیان را
۵
پروای کشتنم نیست اما به موسم گل
آب و هوای گلشن آتش کند جهان را
۶
بشنو ترانه ی عشق ای بلبل بلاغت
بیدار ساز گوشت در خواب کن زبان را
۷
عشقم ببست و افکند در پیش درد و محنت
سلطان شکار لاغر بخشد ملازمان را
۸
عرفی نکرد صیدی در دشت معرفت لیک
بنشاند پر به ناوک، بر بسته زه کمان را
تصاویر و صوت

نظرات
منصور محمدزاده
یکی بودم