
عرفی
غزل شمارهٔ ۱۸۱
۱
مجنون تو هر دم روش تازه نسازد
بد نامیت آرایش آوازه نسازد
۲
احزای مروت همه جمع آمده، امید
کش ناز تو بی بهره ز شیرازه نسازد
۳
نازم به صفای مه کنعان، که زلیخا
گر غیرت حور است ، که بی غازه نسازد
۴
دریاست به یک حوصلهٔ رحمت ساقی
در باده زند جام و به اندازه نسازد
۵
در بزم وی ای دل مکن افغان کشی، آنجا
با نغمهٔ بی شعبه و آوازه نسازد
۶
مرهم به از آن داغ که در حالت بهبود
همسایگی داغ تواش تازه نسازد
۷
عرفی بکش این جام، بیاسا، که نه عیب است
گر تشنه لبی چون تو، به خمیازه نسازد
تصاویر و صوت

نظرات