عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۱۹۷

۱

آن دل که به هجر تو ز آرام برآید

زودش به مصیبت زدگی نام برآید

۲

پر زهر دهد ساغر و شیرین نکند لب

آن حوصله ام گو که به این جام برآید

۳

آتش به غم جان بگرفته است که از تن

تا حشر اجل گر کند ابرام برآید

۴

گر زلف تو در صومعه زنار فشاند

آوازهٔ کفر از دل اسلام برآید

۵

مشکل که شود نغمه گشا در چمن خلد

مرغی که به پژمردگی دام برآید

۶

ما را که برد نام به بزم که از ما

در مجمع ماتم زدگان نام برآید

۷

آن سوختگانیم که گر آتش دوزخ

سنجند به داغ دل ما خام برآید

۸

زان با تو بگوِییم به عرفی که مبادا

نامش به زبان تو به دشنام برآید

تصاویر و صوت

نظرات