
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۰۱
۱
آن مست ناز کز نگهش می فرو چکد
خون ترحم از دم شمشیر او چکد
۲
دارم گمان که نامهٔ عصیان شود سفید
ده قطره اشک از پی شست و شو چکد
۳
احباب گلفشان به لب جویبار و من
خونم ز دیده جوشد و بر طرف جو چکد
۴
من تلخی از ملامت دشمن نمی کشم
این شربت از دماغ، مرا، در گلو چکد
۵
گر سر دهیم گریه، ببینی که اشک ما
تنها نه از مژه که ز تار هر مو چکد
۶
عشق از چنین شکنجه کند خون کاینات
آن مایه نیست کز دل موری فرو چکد
۷
عرفی به کاوش آمده، یا رب مهل که من
آن ها که از دلم چکد، از گفت و گو چکد
نظرات
سینا
حمید زارعیِ مرودشت
حمید زارعیِ مرودشت