عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۰۸

۱

تا بود سراسیمه دلم در به دری بود

اندیشهٔ دل جامگی و دل سفری بود

۲

هرگاه که اندیشه عنان در کف من داشت

کارم همه در کاسهٔ صاحب نظری بود

۳

با آن که نمی داد امان سیلی فقرم

دایم سر من درهوس تاجوری بود

۴

هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت

گر قطره و گر دجله سرشکم جگری بود

۵

در بستهٔ اندیشه به جز خار ندیدم

گل ها همه در خوابگه بی خبری بود

۶

نگسسته زهم جذبهٔ توفیق و گرنه

شبگیر طلب بر اثر بی بصری بود

۷

جمعیت عرفی همه دانست که عمری

سوداگر بازارچهٔ بی هنری بود

تصاویر و صوت

نظرات