
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۱
۱
تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
۲
ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام
بر پشت پا دوخته چشم سیاه را
۳
تلخی به عیش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
۴
هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت
با برق در معامله دیدم گیاه را
۵
فردا به خلق تا بنمایم عطای دوست
ثابت کنم به خویش، دو عالم گناه را
۶
عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست
در دل نگاه دار سرآسیمه آه را
تصاویر و صوت

نظرات
یکی بودم
یکی بودم