
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۱۱
۱
چه مهربان به سفر شد، چه تند قهر آمد
فرشته ای بشد و فتنه ای به شهر آمد
۲
کرشمه ای که دگر ناخنی رساند باز
گشود گریهٔ تلخ و هزار نهر آمد
۳
قیاس کن که چه آبم رود به جوی حیات
که گاه گریهٔ شادی ز دیده زهر آمد
۴
به شومی دل از عافیت رمیدهٔ من
ز کوه و بادیهٔ آوارگی به شهر آمد
۵
مکو که بی خبر آمد به دهر عرفی و رفت
هر آن که از عدم آمد، چنین به دهر آمد
نظرات
حمید زارعیِ مرودشت