
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۱۸
۱
هر چند دست و پا زدم آشفته تر شدم
ساگن شدم ، میانهٔ دریا کنار شد
۲
جز با گریستن مژهٔ در جهان نبود
آن همه ز حرص دیدهٔ من ناگوار شد
۳
عرفی بسی ملاف که بر چرخ تاختم
مردی کنون بتاز که بختت سوار شد
نظرات
حمید زارعیِ مرودشت