عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۳۳

۱

روی گرمی کو که داغم باز بوی خون دهد

مرهمی نگذارد و خونابه ای بیرون دهد

۲

سودهٔ الماس غم را داده آمیزش به زهر

هست لذت بیدلی کو را ازین معجون دهد

۳

گر زمام از پنجهٔ ناز آورد لیلی برون

ناقه را سر در حریم سینهٔ مجنون دهد

۴

چون لب فرهاد بوسد جلوه گاه دوست را

نیم بوسی بس که بر جولانگه گلگون دهد

۵

من نخواهم مرد و او بیهوده زحمت می کشد

لذتی کاین زخم دارد، صید او جان چون دهد

۶

وه چه بزم دلگشایست ، آن که اهل درد را

نالهٔ ماتم نشان از نغمهٔ قانون دهد

۷

چون کنم ترک جگر خوردن ، که عشق این لقمه را

چاشنی از زهر بخشد، پرورش در خون دهد

۸

این تفاوت ها ز مشرب دان، نه از تاثیر عشق

ور نه یک می نشأ نتواند که دیگرگون دهد

۹

کی شود عرفی دلم از گریه خالی، کی شود

هر مژه صد چشمه و هر چشمه صد جیحون دهد

تصاویر و صوت

نظرات