عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۳۴

۱

عرض کردیم به زاهد که ریا نفروشد

کفر اندودهٔ اسلام به ما نفروشد

۲

گو بنه بر سر دل منت و بسیار منه

آن که بیماری دل را به شفا نفروشد

۳

عاشق آن است که گر جان بدهد بد نامی

گرمی سینه وتاثیر دعا نفروشد

۴

گر فروشند بهای مه کنعان داند

به متاع دو جهانش ، به خدا، نفروشد

۵

مرد سودای محبت بود آن کس عرفی

که دهد عیش ابد مفت و بلا نفروشد

تصاویر و صوت

نظرات