
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۳۶
۱
با محبت گهر عجز و نیاز افشاند
حسن مغرور برد، دامن ناز افشاند
۲
گرد غم کور کند دیدهٔ جانم هر گاه
دامن عشوهٔ امیدگُداز افشاند
۳
مفشانید به دامان دلم گرد مراد
که بر او طعنه زند، همت و ناز افشاند
۴
آن چه در انجمن اهل صفا جلوه کند
دست هر ذره بر او گوهر راز افشاند
۵
شاهد حسن از آن خون شهیدان طلبد
کان گلابیست که در دامن ناز افشاند
۶
عشق سوزندهٔ جاه است که هرگزمحمود
نتوانست که دامان ایاز افشاند
۷
اثر نیش دهد در دل ریشم ، عرفی
مطرب آن نغمهٔ تر کز لب ساز افشاند
نظرات