
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۳۸
۱
گر دل اهل حقیقت در راز افشاند
زاهد از دامن دل گرد مجاز افشاند
۲
همت این است که با این همه امید، دلم
آستین بر اثر عجز ونیاز افشاند
۳
عرق شبنم خلد است هر آن قطرهٔ خوی
که سمند تو نگاه تک و تاز افشاند
۴
چه عجب کز دل محمود فروریزد خون
گر صبا سلسلهٔ زلف ایاز افشاند
۵
گر نه اظهار شفق می کند از کشتن صید
خون مرغان ز چه در چنگل باز افشاند
۶
جای رحم است به عرفی، که بسی بی اثر است
اشک گرمی که به شبهای دراز افشاند
نظرات