عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۴۳

۱

نگرفتم از تو جامی، سرم این خمار دارد

به ره تو دیر مردم، دلم این غبار دارد

۲

به بهانهٔ ترحم ، نکشی مرا ، وگرنه

سر خون گرفتهٔ من، به بدن چه کار دارد

۳

دل تنگ عیش مارا، که شمارد از صبوران

که هزار زخم دندان، جگرش نگار دارد

۴

سخنم از آن نباشد، بر اهل عیش روشن

که چو باد کوچهٔ غم، نفسم غبار دارد

۵

ز متاع شهر سنت، بود آن گران تجمل

که ز عشوه جشم بندد، ز کرشمه عار دارد

۶

نه شهید غمزهٔ او، دهد این نشانه، عرفی

که هزار شمع عشرت، ز سر مزار دارد

تصاویر و صوت

نظرات