
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۴۵
۱
مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد
قرار در دل و در دیده خواب بگدازد
۲
برای شربت بیمار عشق او، رضوان
گل بهشت به عزم گلاب بگدازد
۳
عطای او به گنه جلوه ها کند فردا
که رستگار ز ننگ ثواب بگدازد
۴
دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون
ز نور شعلهٔ حسن، آفتاب بگدازد
۵
ز اضطراب هلاک ، نظاره کن، عرفی
که حیرت رخ ما ز اضطراب بگدازد
نظرات