
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۴۹
۱
نسیم صبح چو برگ سمن فروریزد
جگر ز نالهٔ مرغ چمن فروریزد
۲
فلک نظر به که دارد که نیش غمزهٔ او
هزاز ناوک جادوفکن فروریزد
۳
اجل به صیدگه ناز او شود پامال
ز بس بر سر هم جان وتن فروریزد
۴
نهفته بر لب شیرین اگر زنی انگشت
فسانه های غم کوهکن فروریزد
۵
اگر شکسته دلم آستین برافشاند
جهان جهان غمش از هر شکن فروریزد
۶
شکاف گریه دلم را رها کن، از غیرت
که خوشه خوشه زمژگان من فروریزد
۷
که لاف حوصله زد، گو بیا و ببین، که دلم
حدیث عرفی خونین کفن فروریزد
نظرات