عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۵۵

۱

گر به خواب اجلم دیدهٔ جان گرم نشد

حال دل چیست که امشب به فغان گرم نشد

۲

ناوکی زد به دلم ، لیک چنان زآتش دل

تیز بگذشت که پیکانش از آن گرم نشد

۳

عرض کردند به ما روز ازل بود و نبود

جز به دل دیدهٔ ما در دو جهان گرم نشد

۴

آه ازین شرم که افسانه ای از آتش شوق

آمد از دل به زبانم که زبان گرم نشد

۵

وه چه گرمی است در این انجمن امشب که ز شرم

شمع و پروانه به هم صحبت آن گرم نشد

۶

منم آن تشنه لب عشق که صد دوزخ درد

گشت خالی و مرا کام و دهان گرم نشد

۷

گرم خونریزی، عرفی، ز فغان گشت، ولی

سببی داشت نهانی ، به همان گرم نشد

تصاویر و صوت

نظرات