عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۶

۱

صبح گدا و شام ز خورشید روشن است

گر قادری ببخش چراغی به شام ما

۲

ما را به کام خویش بدید و دلش بسوخت

دشمن که هیچ گاه مبادا به کام ما

۳

در خلوتی که دختر رز نیست، عیش نیست

داغ است شیخ شهر ز عیش مدام ما

۴

در روزگار نیست رسولی که بی حسد

در گوش چون تویی برساند پیام ما

تصاویر و صوت

نظرات