عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۶۰

۱

هر که حرصش گام زد، کامش روا هرگز نشد

هر که سلطان قناعت شد، گدا هرگز نشد

۲

کام جانم درمیان آب و آتش حاضر است

هر که با همت برآید بینوا هرگز نشد

۳

بندهٔ تمکین دل گردم که در راه وفا

سیل غم هر چند افزون شد، ز جا هرگز نشد

۴

نی همین دل یافتست از کعبهٔ عشقت صفا

هر چه در این چشمه شستم بی صفا هرگز نشد

۵

هرگزت در دل نیاید کاین پریشان روزگار

شرمسار از یک نگاه آشنا هرگز نشد

۶

بس که این درد از من و دل دشمن آسایش است

صد مرض به گشت مجنون را ، شفا هرگز نشد

۷

در هوای پارسایی، عرفی از هر معصیت

گشت صد ره تایب، اما پارسا هرگز نشد

تصاویر و صوت

کلیات عرفی شیرازی ـ ج ۱ (غزلیات) بر اساس نسخه‌های ابوالقاسم سراجا اصفهانی و محمدصادق ناظم تبریزی به کوشش و تصحیح پرفسور محمدولی الحق انصاری - جمال الدین محمد عرفی شیرازی - تصویر ۵۴۱

نظرات