عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۶۱

۱

ز شهر دل به گوشم هر نفس فریاد می آید

که اینک لشگر غم خوش به استعداد می آید

۲

اگر شیرین عنان را گرم سازد، بنگرد خسرو

که گلگون جانب او ، یا بر فرهاد می آید

۳

دلم در دام آن صیاد مستغنی است و می ترسم

که افتت رخنه ای در دام تا صیاد می آید

۴

نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و تو

به خاشاک من آتش زن، که این جا باد می آید

۵

نمی آید ز پرویز استماعش، ورنه شیرین را

ز سر تا پا صدای نالهٔ فرهاد می آید

۶

همانا دیده عرفی عزتی زان دلفریب امشب

که می آید ز بزمش باز، خوش دلشاد می آید

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
حمید زارعیِ مرودشت
۱۳۹۵/۰۸/۰۵ - ۰۴:۲۱:۰۴
دلم در دام آن صیاد، مستغنی است، می ترسمکه افتد رخنه ای در دام، تا صیاد می آید.یعنی در دام آن صیاد، دلم از هرچیز بی نیاز است و فقط ترسم از این است که تا صیاد بیاید و من را بگیرد، رخنه‌ای در دام بیفتد و من آزاد شوم.
user_image
حمید زارعیِ مرودشت
۱۳۹۵/۰۸/۰۵ - ۰۵:۵۷:۴۷
.نصیحت می کنندم دوستان، ای غم بیا و توبه خاشاکِ من آتش زن، که این جا باد می آید.(عرفی‌شیرازی).منظورش از باد، نصیحت‌های دوستان است که اثری ندارد..باد است نصیحت رفیقانواندوهِ فراق، کوهِ الوند.(عالیجناب سعدی)