
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۶۹
۱
زاهد بتکدهٔ عشق هراسان نرود
دامن دل بکشد، از پی ایمان نرود
۲
شهر دل خاصهٔ سلطان محبت گردید
بعد از آن عاقل تدبیر به دیوان نرود
۳
پرده دار تو اگر مژدهٔ دیدار دهد
صد قیامت شود و کس در رضوان نرود
۴
پا منه بر سر بالین اسیران ، گاهی
هیچ بیدرد نیاید که پریشان نرود
۵
بروم بر دم خنجر که با آن بی باکی
سایهٔ مرغ هما بر گل و ریحان نرود
نظرات