عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۷۱

۱

دل خانه در این عالم ویرانه نگیرد

قاصد به دیاری که رود، خانه نگیرد

۲

دل خوش کن مردان خرابات بود عشق

از شعر که در کعبه و بتخانه نگیرد

۳

معنی به دلم باز شد، اما به زبانم

این گنج روان، جای به ویرانه نگیرد

۴

بگشا لب میگون، که لب شهد فروشم

آفاق به شیرینی افسانه نگیرد

۵

کم نیست که از توبه پشیمان شده عرفی

گر سبحه میندازد و پیمانه نگیرد

تصاویر و صوت

نظرات