عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۲۷۹

۱

هر جا که هست او غمزه زن، آن غمزه آیین می برد

دل می دهد، جان می چکد، سر می رود، دین می برد

۲

از وعده گاه وصل او، هر شام تا غمخانه ام

آرام در خون می تپد، امید تمکین می برد

۳

کز باد عیش آباد وصل، آمد نسیم مژده ای

کز خون دل گل می دهد، وز روی غم چین می برد

۴

گر یار شادی هست دل، هر گه که نامش می برم

بهر چه غم را هر زمان، صد گونه نفرین می برد

۵

خیزد دعایی از لبم ، کز معبد ناقوسیان

با خلوت حسن قبول، آشوب آئین می برد

۶

عرفی دهد جان را ز جا، تلقین کند بهر صنم

کین سست پیمان ناگهان، زین حلقه بی دین می برد

تصاویر و صوت

نظرات