
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۸۸
۱
کسی به دور محبت خمار خم نکشد
که در کشد قدح زهر، درد هم نکشد
۲
تو را عبادت و مارا محبت ای زاهد
بهل که کار به نادانی قلم نکشد
۳
بسوز برهمنا سبحهٔ دیدهٔ ناقوس
که ننگ نسبت ما دیر چون حرم نکشد
۴
چو دود سینهٔ من سایه بان زند فردا
ز آفتاب قیامت کسی الم نکشد
۵
همان به است که عرفی به بزم درویشان
سفال جوید و منت جام جم نکشد
تصاویر و صوت

نظرات