
عرفی
غزل شمارهٔ ۲۹۶
۱
گر محبت حمله بر ناموس کفار آورد
برهمن را سبحه در گردن به بازار آورد
۲
درمیان گریهٔ مستانه غرقم، شحنه کو
تا شراب آلوده هستم، بر سر دار آورد
۳
گر خجل باشد ز ایمان، لذت کفرش حرام
عابدی کش زلف اودر قید زنار آورد
۴
زین که عالم کفر گیرد، کی در آرد سر به تیغ
گر دل شیدای موسی، تاب دیدار آورد
۵
قحط حسن چون تویی، بگشود برقع لاجرم
روزگار هجر یوسف را به بازار آورد
۶
عابدان گویند با شب زنده داری فیض هاست
کو کسی کاین مژده از دل های بیدار آورد
۷
عجز را ذوقی ست، عرفی، تا شدم زنهار جوی
ور نه کو زخمی که از دردم به زنهار آورد
نظرات