عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۳۰۱

۱

بسی در کوفتم تا یک خبر از می فروش آمد

عجب کز آبروی سرو من یک دل به جوش آمد

۲

به میدان شهادت می برند اینک به صد ذوقم

بشارت‌ها که از خاک شهیدانم به گوش آمد

۳

ازین عهد شباب تیزرو آسایشی بستان

که امشب یأس می‌آید اگر امید دوش آمد

۴

دل شوریده‌ای دارم که هر گه بهر تسکینش

نصیحت را فرستادم پریشان و خموش آمد

۵

خدایا کشتگان عشق را گنج دو عالم ده

که اینک در قیامت زخم ما لذت فروش آمد

۶

ندانم سلسبیلم داد یا کوثر، نمی دانم

که ساقی ریخت آبی در دلم کاتش به جوش آمد

۷

دگر هنگامهٔ آشوب، صد جا چیده می‌بینم

مگر از بادهٔ حیرت، دل عرفی به هوش آمد

تصاویر و صوت

کلیات عرفی شیرازی ـ ج ۱ (غزلیات) بر اساس نسخه‌های ابوالقاسم سراجا اصفهانی و محمدصادق ناظم تبریزی به کوشش و تصحیح پرفسور محمدولی الحق انصاری - جمال الدین محمد عرفی شیرازی - تصویر ۴۴۳

نظرات

user_image
محمد
۱۳۹۹/۱۰/۱۸ - ۰۶:۳۹:۴۳
بیت چهارم مصراع دوم پرشان باید به پریشان تغییر کندنصیحت را فرستادم پرشان و خموش آمد