عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۳۰۳

۱

دل بشد فرزانه و عقل از فسون دلگیر شد

مُلک شوقم را فریبت از پی تعمیر شد

۲

نسبت دل با خودم دیدم، بسی کم مایه بود

بر جنون افزودمش تا قابل زنجیر شد

۳

یافتم تعبیر رنگی چون به بالینم نشست

گرچه استغنای حسنش مانع تغییر شد

۴

کیست تا گوید به شیرین کز هوای جلوه ات

آب چشم کوهکن داخل به جوی شیر شد

۵

گر تو را بی مهر گفتم، شکوه مقصودم نبود

شکر درد خویش گفتم که بی تاثیر شد

۶

بس که تابوتم گرانبار از دل پر حسرت است

خلقی از همراهی تابوت من دلگیر شد

۷

با وجود آن که جرم از جانب عرفی نبود

بی زبانی بین که قایل به صد تقصیر شد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
حمید زارعیِ مرودشت
۱۳۹۵/۰۸/۰۸ - ۱۹:۳۲:۰۳
بیت پنجم:.گر تو را بی مهر گفتم، شکوه مقصودم نبودشکر درد خویشتن گفتم که بی تاثیر شد.بیت آخر:.با وجود آن که جرم از جانب عرفی نبودبی زبانی بین که چون قایل به صد تقصیر شد