
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۲۲
۱
کو عشق کاز شمایل عقلم جنون چکد
از گریه نوش ریزد و از خنده خون چکد
۲
لب تشنگی ز ریشهٔ چشمم کشد برون
آن قطره های خون که ز ریش درون چکد
۳
خوش دل بدانم ار بچکد خون دل ز چشم
دل خون خویش می خورد، از دیده خون چکد
۴
دل نیست این درد فشان است و خون چکان
دردی ز درد جوشد و خونی ز خون چکد
۵
عرفی نگویمت بچکان خون دل ز چشم
گر ننگ صبر نیست بهل تا برون چکد
نظرات