عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۳۳۱

۱

دوش کز عشق تو، دل عیب سلامت می کرد

ناگوارایی غم، کار حلاوت می کرد

۲

جان برفت ای غم و همراه نرفتی، آری

این گنه داشت که عمری به تو عادت می کرد

۳

دوش کآئینهٔ دل داشتمش پیش نظر

تاب دل بین که تماشای قیامت می کرد

۴

آن که توفیق مرا برگ فراغت می داد

کاش خون در دلم از درد قناعت می کرد

۵

گر که مقصود دلم تلخ تر از زهر زیان بود

کی دعا دست در آغوش اجابت می کرد

۶

گر نه دوشینه اجل بهر تو می مُرد، چرا

کشتن خلق به ناز تو وصیت می کرد

۷

گیسوی حور پریشانی ماتم بشناخت

ورنه کی سنبل تر گلشن جنت می کرد

۸

بعد مردن، به جهان شد، زر عرفی رایج

کاش در عین حیات این همه شهرت می کرد

تصاویر و صوت

نظرات