
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۵۲
۱
هوشم به نگاهی برد، جانانه چنین باید
یک جرعه خرابم کرد، پیمانه چنین باید
۲
تا کرد بنا عشقت، افسانهٔ هجران را
در خواب فنا رفتم، افسانه چنین باید
۳
از بس که غبار غم، از سینه بشد رُفته
تا زانوی دل گرد است، این خانه چنین باید
۴
بیگانه به دور من، رخساره کند پنهان
رنجش نتوان کردن، بیگانه چنین باید
۵
نادیده جمال او، مهرش ز دلم سر زد
ناکاشته می روید، این دانه چنین باید
۶
می بینم و می جویم، می چینم و می ریزم
می خندم و می گریم، دیوانه چنین باید
۷
در خون، جگرعرفی، می غلتد و می سوزد
در آتش خود رقصد، پروانه چنین باید
نظرات
شقایق
Ben Omar