
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۸۱
۱
بزم وصلت دیده ام، آن زهر در جام است و بس
می شنیدم شربت لطفی، همین نام است و بس
۲
دانه می ریزد، تغافل می کن و می بین نهان
شیوهٔ صیاد پی افکندن دام است و بس
۳
جلوهٔ ناز از هزاران شیوهٔ خوبی یکیست
خوبی قامت نه رعنایی اندام ست و بس
۴
تا نیابی رهبری گام طلب در ره منه
کز در دیر مغان تا کعبه یک گام است و بس
۵
شرم دار ای مدعی، بشناس گوهر از سفال
لب فروبندیم اگر مقصود ابرام است و بس
۶
عالم مهر و محبت را طلوع مهر نیست
کس نشان ندهد ز صبح آن جا، همین شام است و بس
۷
در غمت هر ذره ام صد غوطه در لذت زند
زین ثمر نی صاحب لذت همین کام است و بس
۸
عرفی انجام غمت از رهروان دل مجوی
آن چه در این ره نخواهی دید سرانجام است و بس
نظرات
سعید سلطانی