عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۳۸۳

۱

چون آمد جان به لب، زانگونه شد محو تماشایش

که تا صبح قیامت، بر لب از حیرت، بود جایش

۲

فلک ما بی غمان را ره دهد در جلوه گاه او

رود پرهیز گویان پیش پیش قد رعنایش

۳

به چشم مردمان از ضعف تن بنمایم و شادم

که بی تابانه هر جا می توان زد بوسه بر پایش

۴

بپوشید ای ملایک چشم تا دل ها به جا ماند

که باز از چهره یکسو می کند جعد سمن سایش

۵

چو یار از بهر جان، عرفی، قدم ساید به بالینم

به دشواری دهم جان، تا کنم گرم تقاضایش

تصاویر و صوت

نظرات