
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۸۸
۱
آن گه که تو باشی در مردن نگرانش
با صد هوس از دل نرود حسرت جانش
۲
دل بهر هلاک از تو طلب کرد نگاهی
غافل که دهد عمر ابد لذت جانش
۳
بی بهره شهید تو که از پرسش محشر
از حیرت حسن تو بود لال زبانش
۴
خونی که طلب می رود از جامهٔ یوسف
عشق آورد از دیدهٔ یعقوب نشانش
۵
زان غمزه هلاکم که اجل بهر شکاری
چون تیر ستاند بگذارد به کمانش
۶
دیریست که جان رفته و من گرم تپیدن
تا باز کشد لذت نظاره عنانش
۷
فردا نکند جان به شهید ستمت صلح
از شومی دل بس که ستم رفت به جانش
۸
من زایر دیری که به بازیچه ملایک
جویند رهی در دل ترسا بچه گانش
نظرات