
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۸۹
۱
منم که می کنم از درد بی کرانهٔ خویش
مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش
۲
فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست
به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش
۳
ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقا به آشیانهٔ خویش
۴
به وعده گاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت خانهٔ خویش
۵
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانهٔ خویش
نظرات
محمد