
عرفی
غزل شمارهٔ ۳۹۹
۱
درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش
گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش
۲
کامی که از شرف محک جود حاتم است
می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش
۳
هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد
نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش
۴
رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی
در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش
۵
آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم
بنمایمش تجلی طور از حریم خویش
۶
شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم
در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش
۷
اکنون می مغانه به عرفی حلال شد
کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش
نظرات