
عرفی
غزل شمارهٔ ۴
۱
به گاه جلوه از آن ماه روی زیبا را
که جان ز شرم نماید ز آستین ما را
۲
نظر به حال دل آن پر غرود نگشاید
که سیر دیده نبیند متاع یغما را
۳
امید مغفرتت بس مرا که هم امروز
که می کشد غمت انتقام فردا را
۴
به این جمال چو آیی برون به معجز عشق
ز کام خلق برم لذت تماشا را
۵
لبت به خنده مرا می کشد، چه بد بختم
که داده خوی اجل، بخت من مسیحا را
۶
چو یوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم به تو هر گام صد زلیخا را
۷
اگر اجازت عرفی اشاره فرماید
تهی کنم ز گهر گنج رمز ایما را
تصاویر و صوت

نظرات
رسته
یکی بودم