عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۰۰

۱

بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش

که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش

۲

به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم

که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش

۳

دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من

کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش

۴

مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم

که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش

۵

نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی

مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش

تصاویر و صوت

نظرات