
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۰۱
۱
از یاد برده ام روش مهر و کین خویش
نسیان نشانده ام به یسار و یمین خویش
۲
رفتم به بت شکستن و هنگام بازگشت
با برهمن گذاشتم از ننگ دین خویش
۳
دردا که رفت فرصت و دهقان طینتم
هر دم گلی دمانده در آب و زمین خویش
۴
نه بزم آسمان و یکی ذره در سماع
دایم به کام دل نفشاند آستین خویش
۵
خواهی که عیب های تو روشن شود تو را
یک دم منافقانه نشین در کمین خویش
۶
من بندهٔ شهادتم اینک نگاشتم
هم بر مزار عرفی و هم در نگین خویش
نظرات