
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۰۷
۱
از بس که بود جان، دم رفتن نگرانش
هر گام اجل می کشد از رحم عنانش
۲
این بخت که افسانهٔ عشق تو شنیدست
در شور قیامت بود این خواب گرانش
۳
دل مسند شاهی است که صد دلبر کنعان
در مملکت حسن بود دست نشانش
۴
زحمت مکش ای خضر که از بیم ملامت
الماس بسایند به لب تشنه لبانش
۵
در سینهٔ مخمور وصالت نتوان یافت
زخمی که ز خمیازه توان بست دهانش
۶
فریاد که هر غم که رسد بر در هستی
جان های شهیدان تو گیرند عنانش
۷
عرفی لب غماز چه بندی که بود عشق
رازی که به گفتن نتوان کرد عیانش
نظرات