
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۱
۱
مراد و خضر عنان گیر باید از چپ و راست
که کج روی نکنم ور نه عزم راه خطاست
۲
عجب که باورم آید از راه اندیشی
که آفتاب قیامت ز سایه ی طوبی است
۳
به ملک صدق گنه را به عفو دشمنی است
جزاء جرم در این خطه جزو کاه رباست
۴
به میوه ای که رسد دست امیدوارم کن
که دست کوته و شاخ بلند دام بلاست
۵
ز بس که نور جمالش ز پرده می جوشد
نیافتم که نقابش حریر و باد صباست
۶
از آن من گردیدند طایران حرم
که هر آن نوا که شنیدم شناختم که کجاست
۷
جوی در وجود خود از مردمی نیابم هیچ
عرق ز ناصیه بیرون جهد که شرم کجاست
۸
به آدمی ی فرومایه دل مبند عرفی
که این متاع زبون بازمانده ی یغماست
نظرات