
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۴۶
۱
به سهو ار توبه از می کردم و دیر مغان بستم
کسی کو بازم آرد بر سر خم از جهان رستم
۲
به فتراکم ببندد عشق و گوید دست و پا کم زن
که من بسیار از این صید زبون در خاک و خون کشتم
۳
ردای عافیت بس خام باف است، آتشی در زن
که من زین پنبه عمری رشنه و زنار می رشتم
۴
سراسر کامم و در چشمهٔ لذت فرو رفتم
سراسر ریشم و در پنبهٔ الماس آعشتم
۵
نه طوبی داشت سرسبزی ، نه کوثر داشت نمناکی
که من دز شعله زار سینه تخم ناله می کشتم
۶
تماشای جمال حور و غلمانم کجا باشد
مرا آیینه ای باید که بینم تا چه حد زشتم
۷
به گوشم کاتب اعمال گوید عرفی انصافی
که ننوشتم ثوابی، در گنه صد لوح شستم
نظرات