
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۵۶
۱
چه غم ز رفتن این است، می کشد اینم
که غم تو به بازیچه می برد دینم
۲
فروغ آیینه ام بی چراغ مجلس نیست
کجاست سرمه کش دیدهٔ خدا بینم
۳
امام شهر که مستم ندیده، حیران بود
بیا بگو به تماشا، کنون که رنگینم
۴
ز من فراغت فردوس دور باد که من
بساط ماتمیان بر فراغ می چینم
۵
ز نور ناصیهٔ من صباح می تابد
شبی که دختر زر بود شمع بالینم
۶
چکد ز هر سر مویم هزار چشمهٔ زهر
از آن به چشم دل اهل درد شیرینم
۷
هزار غم سر غم کرده ام ولی در دل
غم تو ریشه فرو کرد، می کشد اینم
۸
روم به میکده، عرفی، که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل بیرون کند کینم
نظرات