عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۵۹

۱

چون خیالت گذر آرد به در مسکن چشم

جوشش نور به هم در شکند روزن چشم

۲

مشت سوزن به دلم زان مژه تا ریخته اند

گریه از پارهٔ دل دوخته پیراهن چشم

۳

از دلم تا به در دیده صد آتشکده ساخت

گریهٔ شوق که گلخن شد ازو گلشن چشم

۴

در تماشاگه حسن تو به هنگام نثار

سر به پیشانی خورشید زند خرمن چشم

۵

عرفی امروز ببینم که بود بهر وداع

گریه را دست در آغوش دل و گردن چشم

تصاویر و صوت

نظرات