عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۶

۱

بر دل یوسف غمی در کنج زندان بر نخاست

کز پریشانی فغان از پیر کنعان بر نخاست

۲

وه که تا لب های من آلوده از افغان نکرد

تشنگی از هر طرف، جویی به حیوان بر نخاست

۳

باغبان عشق با دعوی به رضوان گفت خیز

تا در هر باغ نگشادیم رضوان بر نخاست

۴

عشق را نازم که شاه حسن در بزم ازل

بهر دل تعظیم کرد، از بهر ایمان بر نخاست

۵

بی نیازی کن که گرد کوچه ی افتادگی

دام را دریوزه تا نگرفت انسان بر نخاست

۶

تا دل تحت الثری از کشتگان عشق سوخت

لیک دردی از شهادت های انسان بر نخاست

۷

شد به اوج غم بسی رد و بدل عرفی نهاد

کین محیط از موج سالم بود، طوفان بر نخاست

تصاویر و صوت

نظرات