عرفی

عرفی

غزل شمارهٔ ۴۶۴

۱

گاهی مصیبت خود، گاهی ملال مردم

در عشوه خانهٔ دهر این است حال مردم

۲

تا خون دل توان خورد، ای تشنهٔ کرامت

نزدیک لب میاور آب زلال مردم

۳

همت ز خویشتن جو، چون بایزید و شبلی

نتوان گرفت پرواز، هرگز به بال مردم

۴

در جلوه گاه معشوق، عمرم گذشت، لیکن

گه در نظارهٔ خویش، گه در خیال مردم

۵

بانگ ان الحق ما، بی های و هو بلند است

نتوان هلاک خود را، کرد از وبال مردم

۶

هنگام عذرخواهی، تاوان زهر نوش است

گر جام جم نداری، مشکن سفال مردم

۷

واله شده است عرفی، بر نقش خامهٔ خویش

تا چند فتنه گردد بر خط و خال مردم

تصاویر و صوت

نظرات