
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۶۵
۱
با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
۲
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
۳
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
۴
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
۵
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
۶
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
۷
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
نظرات