
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۷۱
۱
کسی کو دلگشا ماند، دلش چون سنگ می بینم
از آن در خوشدلی هم، خویش را دلتنگ می بینم
۲
به راه عشق هر کس کوششی دارد به غیر من
که دایم چند و چون در منزل و فرسنگ می بینم
۳
ندانم کاین پریشان دل چه می خواهد ز جان خود
مدام این شیشه را در گفت و گو با سنگ می بینم
۴
همین غم ها به عهد جهل بود اما نمی دیدم
همان شد کان جفا از دانش و فرهنگ می بینم
۵
تو حق می بینی و من هم ای حکیم، این جنگ بی سود است
تو خاصیت ز گوهر بینی و من رنگ می بینم
۶
نقاب از چهره تا افکنده ای، خورشید تابانم
ز شرم بی نقابی با قضا در جنگ می بینم
۷
نمی دانم که عرفی را چه معنی می خلد در دل
که بازش های های گریه هر آهنگ می بینم
تصاویر و صوت

نظرات