
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۷۳
۱
از آن ز بادهٔ شوق تو هوش جان دزدم
که لذت غمت از او نهان دزدم
۲
تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من
چگونه شیوهٔ گرمی از آن عنان دزدم
۳
خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت
دل از نگاه و ز دل جان و من از جان دزدم
۴
به جور تا کنم او را دلیر می خواهم
که فاش گویم و پنهان اثر از ان دزدم
۵
به جرم عشق تو فردا به دوزخ ار فکنند
تمام آتش دوزخ در استخوان دزدم
۶
خوش آن که یار به من بد گمان شود، عرفی
که لذت ستم از زخم امتحان دزدم
تصاویر و صوت

نظرات