
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۸۴
۱
تا به کی همره اندیشهٔ باطل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
۲
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که با طالب منزل باشم
۳
گر به قانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
۴
من که دارا و سکندر علف تیغ من اند
رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
۵
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن است که منت کش قاتل باشم
۶
من که نامی نکشیدم چمن گل نشدم
گر به مسجد روم از میکده غافل باشم
۷
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
۸
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی
نه از این است که بی مذهب و بیدل باشم
نظرات