
عرفی
غزل شمارهٔ ۴۸۵
۱
تا کی دهم به دست تماشا زمام چشم
فالی زنم که گریه بر آید بنام چشم
۲
ای گریه بی مضایقه از در درآ که من
هر دم به خون دل بنویسم سلام چشم
۳
از بس که حیرت آمد و بیگانگی فزود
امشب خیال دوست نگردید رام چشم
۴
صد نوحه هست بر لب و نسپرده راه گوش
صد گریه هست در دل و نشنیده نام چشم
۵
عرفی فسرده چون نبود مجلسم که باز
خالی است شیشهٔ دل و خشک است جام چشم
تصاویر و صوت

نظرات